خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

نازنینا مُلـــــک دل

 

نازنینا مُلـــــک دل تسـخیر توست              پـای جان بـی قید ، در زنجیر توست

آتــــشی افـروختی  بـر جـان مـن              سوخـتی هم کـفر و هم  ایمـان مـن

جــرعه ای در جـام هـستی ریختـی              خاک مـا  با عـشق خـویش آمـیختی

عقل وهوش و دین و دل در دام توست              بی قـراران را  قـرار از نـام توسـت

عاشـــقی زارم دریـن مـاه  صــیام             فارغـم از چون و  چند  نـنگ  و نـام

فارغــم ار کفـر و دیـن و مـاه و مـن              با خـیالت  بـی خـبر از خــویشتـن

هـر سـر مـویم زند فــــریاد دوست             کـفر من ، ایـمان من،  دیـدار اوست

 

شعرسهراب

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

 ***شاید آن روز که سهراب نوشت :
 تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت ، هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس
زندگی اجباریست*** 

شایدم نه شایدم زندگی اصلااجبارنیست؟؟؟...