می کشم خطی شروعش از خیال انتهایــــش نقطـــــــه ای در یک محال
از محال آمــــد به خاطـــــــر نام دل زانکـــــــــه دل را در محالاتــــست بال
آتشی بـــــا آه بــــــــر پـــا می کنم تا بســــوزم سینــــــــه را در اشتـعال
چونکه فریاد از دلم برخاست سخت باز می گویم کمــــــی دیگــــــــر بنال
هر بلا بر مـــــــن رسید از دل رسید جان به لب آمد، زبان در قیـــــل و قال
هرچه را من می کشیدم با سفیـــد پشت سر در دست ِ دل دیـــدم زغال
ای رفیقان! بی دلی امــــــری محال با دلـــم هم روی زردم چــــــــون هـلال
پاره خطّ زندگی کِی دسـت ماست؟ کی به دست خود نوشتیم خطّو خال
دست ِ ما را دسـت ِ دل دادند دوش خط کش و پــــرگار ِ ما هیچست حال
آنکه ما را بی قلم خــــط داده است می دهــد مـــــــا را به میلش انتقال
از شــــروع ِ خــــطّ ِ ما تا انتهــا دل مهندس باشـــــد و مـــــــا اشتغال
پس قلم را دست دل بایـــــد سپـرد بعد از این دل می کشد نقش ِ کمال
میکشم خطّی شروعــش نقطه ای نقطه ی پایـــــــــان بمانــــــد در خیال
خط خطی های ناخوانا
آرمان (خط خطیهای من)
- 1- چرا این کار رو می کنه؟
- 2- چرا همه ی آدمها این کار رو خوب میدونن؟ عقل که میگه این کار خوب نیس. پس خوب بودن ِ این کار از کجا میاد؟
اگه خوب فکر کنین همین دو سؤال معاد رو اثبات میکنه. هر کس می شنوه فلانی گذشت کرده از حقش میگن: چه جوانمردی! هرکس رفتار پوریای ولی رو می بینه، با این وجود که او زمین خورد میگه چه بزرگی و مقامی
کسی که دعا می کند را
خدا کسیه که هیچوقت، از قبل از ازل تا بعد از ابد، به خواب نمیره. ما چکار کنیم که به خواب نریم و نیروهای به خواب رفته مون بیدار شن؟
اهل ِ معرفت خوابشون هم عین بیداریشونه. خیلی از جوابها رو در عالم ِ خواب پیدا می کردن. اگه خواب به معنی بی خبری باشه، این خواب که دیگه خواب نیست. به نیایشهای فردوسی نگاه کنین:
- بنام خداوند ِ جان و خرد
- کز این برتر اندیشه برنگذرد
- خداوند ِ نام و خداوند ِ جای
- خداوند ِ روزی ده ِ رهنمای
- ز نام و نشان و گمان برتر است
- نگارنده ی برشده گوهر است (برشده گوهر = عقل)
- خرد گر سخن برگزیند همی
- همانرا گزیند که بیند همی
- خرد را و جان را همی سنجد او
- در اندیشه ی سنجی، کِی گنجد او؟
برای بلند شدن باید دعا کرد. دعا رو دست کم نگیرین. کسی که دعا می کنه رو هم دست کم نگیرین. دعا یعنی استجابت. همون موقع که دعا می کنی مستجاب میشه. تمام نیروهای درونت بسیج میشن. نیروهایی که در خواب بودن بیدار میشن و هم هدف میشن. آخه خیلی چیزها در وجود ِ ما خوابیده و دعا یعنی بسیج ِ نیروهای درون.
استادالهی قمشه ای
اوست مقدس که فناییش نیست
عمر ِ ما هفتاد سال و هشتاد سال که نیست. ما بودیم و هستیم و خواهیم بود. گریزی از این نیست. ما چه بخوایم و چه نخوایم نمی تونیم بمیریم. مرگ نداریم. اون مرگی هم که میگن یه چیز ظاهریه برای اینکه بقیه که مردن ِ ما رو می بینن به فکر فرو بیفتن و دست بردارن از تکرار کارهای بیهوده.
در مقابل عمر نامتناهیی که داریم این عمر ِ ما صفره. فکر نکن که هفتاد سالته. همه مون تا نود سالگی بچه شیرخوره ایم.
یه حکیم انگلیسی در کتابی بنام Nursling of Eternity میگه تازه موقع مرگ ما رو از شیر میگیرن و بهمون شکر میدن!
حالا با این عمر ِ جاودانه چه بکنیم؟ بیاین توی این عمر نامتناهی شغلمون رو بیابیم. شغل اصلی ما عاشقیه. عاشق ٍ پروردگار بودنه. عاشق خدا بودن هم یه چیز ِ خیالی نیست که بریم توی یه معبدی خودمون رو حبس کنیم و با دنیا تماس نداشته باشیم. خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. عاشق ِ خدا بودن یعنی عاشق ِ زیبایی بودن، عاشق ِ دانایی بودن و ....
ما اول توی بهشت بودیم.
گفتند: میوه ی هستی نخور، چون هستی قید ایجاد میکنه و ما خوردیم و مقید شدیم. یعنی اول به قید ِ نیستی، آزاده بودیم. آزاد و راحت. اما خواستیم از نیستی با پیدا کردن ِیک صورت ِ اختصاصی "هست" بشیم. پس از شر ٍ نیستی راحت شدیم. شدیم موجود.
بعد گفتند به میوه ی ترکیب نزدیک نشو. چون مرکب شدن ناراحتی داره. عناصر که ترکیب می شن، بعدا می خوان از هم جدا بشن و پوست از سرمون میکنن. درواقع گندم یا سیب رمزی از همون میوه ی درخت ٍ ترکیبه. حالا که اون میوه رو خوردی و اومدی توی عالم ِ ترکیب. فکر نکن که دیگه تموم شد. ما هنوز هم داریم میوه می خوریم!
اون موقعی که بچه بودیم، توی بهشت ِ کودکی ِ خودمون بودیم. اما آرزوی بزرگ شدن داشتیم. میوه ی عقل رو خوردیم و شدیم مکلف.
البته درسته که به توصیه ی نخور گوش نکردیم اما این نخورنخورها رو برای این گفتند که ما رو تشویق به خوردن بکنن! اگه نمی گفتن نخور ممکن بود صد سال که بگذره هم از کنار ِ این میوه رد نشیم، اما چون اشاره کردن بهش و گفتن نخور، ما تحریک به خوردن شدیم. مثل موقعی که مثلا میگن لواشک نخور و بمحض گفتن ِ این حرف ما بزاقمون تحریک میشه برای خوردن. ما این میوه ها رو خوردیم و خوب کاری هم کردیم، چون در مشکلاتش تجربه ها کسب می کنیم و به حکمتهایی میرسیم.
بعد از مکلف شدن گفتند میوه ی درخت علم رو نخور. چون نهایتا اگه اشتباهی کنی میگن جاهله و نمی دونه و مسؤول نیست. اما اگه عالم بشی دیگه مسؤول میشی. ما گوش نکردیم و خوردیم!
بعد از علمِ گفتند لااقل میوه ی درخت ِ عشق رو نخور چون عشق چیز ساده ای نیست و حریفش نیستی. حتا کوه هم از پذریفتن ِ این بار خودداری کرد. "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها". اما ما عاشق شدیم و میوه ی عشق رو هم خوردیم.
انسانها معمولا ما را تشویق می کنند که به بهای از دست دادن کنجکاوی، احتیاط را بر گزینیم و به قیمت از دست دادن ماجراجویی ، به امنیت متوسل شویم، از مجهولات بپرهیزیم و پا به وادی ناشناخته ها نگذاریم. ولی به این حقیقت توجه کنیم که زندگی که در آن لذت کشف کردن نباشد، حتما طعمی امتحان شده دارد و تکراریست...بروید و عالمهای ناشناخته را در وادی علم، هنر و موسیقی کشف کنید و لذت ببرید
کسی که بینایی را خلق کرده است، یقینا بیناست . یک کور نمی تواند بینایی را خلق کند. پس او تو را می بیند. از او کمک بخواه
ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت می رویم.
ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر بر آورده ایم
شما رهبر ارکستر سمفونیک افکار و احساسات خویشید. نباید گامهای خود را با صدای طبل و شیپور دیگران هماهنگ کنید. گوش به نوای درون خود بسپارید. نواهایی که از درونتان بر میخیزد را هدایت کنید.