ازاین دنیا همی ما سیر گشتیم جوانی را ندیده پیر گشتیم
درآن دوران که خواستیم زندگی را درونه غم همی زنجیر گشتیم
( سیدمصطفی میربشری)
این دوبیت شعرم یکی ازشعرای خودمه حدودیه سال پیش ساختمش خیلی بی وجدانیه اگه از روش کپی برداری کنید بدونه ذکرنام
تاحالا هیچکدوم ازشعرایی رو که خودم ساختم وداخل لاگ قرارندادم البته اگه بشه اسمشوگذاشت شعر، امااین دوبیت وخیلی دوسش دارم.
واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمیکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگرمیکنند
مشکلی دارم زدانشمندمجلس بازپرس
توبه فرمایان چراخودتوبه کمترمیکنند؟
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد / نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت / ولی بسیار مشتاقم ، که از خاک گلویم سوتکی سازد / گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش / و او ، یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفته گان خفته را آشفته تر سازد / بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را ...
خداجون دوست دارم
درسته خیلی چیزاونجوری نشد که میخواستم
درسته دنیام اونی نیست که من آرزوشوداشتم
اینم درسته که بعضی اتفاقای زندگیم اصلا خوشایندنیست
اماواسه یه چیزشادم اونم داشتنه خدایی مثل توست
خداجون میخوام فریادبزنم
باتمام وجوددوست دارم
خداجون نمیگم دستاموبگیرچون میدونم یه عمری باهمه ی بدیهام دستاموگرفتی
هیچوقت رهام نکن
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه برروی زمین زل میزنم گاه برحافظ تفاعل میزنم
حافظ دیوانه فالم راگرفت یک غزل امدکه حالم راگرفت
مازیاران چشم یاری داشتیم خودغلط بود آنچه میپنداشتیم