خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

شعرخودم

  

 

ازاین دنیا همی ما سیر گشتیم                                جوانی را ندیده پیر گشتیم  

 

درآن دوران که خواستیم زندگی را                   درونه غم همی زنجیر گشتیم  

  ( سیدمصطفی میربشری)

 

این دوبیت شعرم یکی ازشعرای خودمه حدودیه سال پیش ساختمش خیلی بی وجدانیه اگه از روش کپی برداری کنید بدونه ذکرنام  

تاحالا هیچکدوم ازشعرایی رو که خودم ساختم وداخل لاگ قرارندادم البته اگه بشه اسمشوگذاشت شعر،  امااین دوبیت وخیلی دوسش دارم. 

 

تکیه کن برشانه ام

 

 

 

 

تکیه کن برشانه ام ای شاخه ی نیلوفرینم  

تاغم بی تکیه گاهی رابه چشمانت نبینم

نمیدانم نمیدانم

 

 

واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمیکنند

چون به خلوت میروند آن کار دیگرمیکنند

مشکلی دارم زدانشمندمجلس بازپرس

توبه فرمایان چراخودتوبه کمترمیکنند؟

 

 نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد / نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت / ولی بسیار مشتاقم ، که از خاک گلویم سوتکی سازد / گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش /  و او ، یکریز و پی در پی دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد و خواب خفته گان خفته را آشفته تر سازد / بدینسان بشکند در من سکوت مرگبارم را ... 

دست نوشته ها

خداجون دوست دارم 

 

درسته خیلی چیزاونجوری نشد که میخواستم 

درسته دنیام اونی نیست که من آرزوشوداشتم 

اینم درسته که بعضی اتفاقای زندگیم اصلا خوشایندنیست 

اماواسه یه چیزشادم اونم داشتنه خدایی مثل توست 

خداجون میخوام فریادبزنم 

 باتمام وجوددوست دارم 

خداجون نمیگم دستاموبگیرچون میدونم یه عمری باهمه ی بدیهام دستاموگرفتی  

هیچوقت رهام نکن 

هیچکس اشکی برای مانریخت

  

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست 

گاه برروی زمین زل میزنم  گاه برحافظ تفاعل میزنم 

حافظ دیوانه فالم راگرفت  یک غزل امدکه حالم راگرفت 

مازیاران چشم یاری داشتیم  خودغلط بود آنچه میپنداشتیم

یک بایک برابرنیست


معلم پای تخته داد می زد  صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها، لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
دلم می سوخت
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت   یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
 معلم مات بر جا ماند و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون چون قرص مه می داشت بالا بود
وان سیه چرده که می نالید پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم، یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود، پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت: بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست