عمر را پایان رسید و یارم از در درنیامد
قصه ام آخر شد و این غصه را آخر نیامد
جام مرگ آمد بدستم جام می هرگز ندیدم
سالها بر من گذشت و لطفی از دلبر نیامد
مرغ جان دراین قفس بی بال وپرافتادوهرگز
آنکه باید این قفس را بشکند از در نیامد
عاشقان روی جانان جمله بی نام ونشانند
نامداران را هوای او دمی بر سر نیامد
کاروان عشقِ رویش صف بصف در انتظارند
با که گویم آخر آن معشوق جا ن پرورنیامد
مردگانرا روح بخشد عاشقان را جان ستاند
عاشقان را این چنین عاشق کشی باور نیامد
شایدم یه روزی اومدی ومن ندیدمت
خلاصه ببخش اگه چشمام بازنبود برای دیدنت
ببخش اگه دستام خالی بودوجراته طلب کردنتونداشتم
شایدم قسمته زندگی همینهشایدهمش یه بازیه امابازی که واسه من شده بخشی اززندگیم شایدهمش...
قدره تنهاییمونو بدونیم بعضیوقتاخیلی قشنگه یجورایی عینه آزادیه
انگارباتمام وجود حس میکنیم که تنها یه نفره که داره صدامون ومیشنوه فقط خدامون