خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

خلوتگاه تنهایی منوسازم

بحث واطلاع رسانی درباره مسائل مختلف نوشته شده توسط سید مصطفی میربشری

شک دارم

تو گفتی دستهات از جنس خنجر نیست! شک دارم

وفا داریت هم از سگ که کمتر نیست! شک دارم

همیشه مثل تمساح از دو چشمت اشک می بارید

نگو شیطان شبیه شرم دختر نیست ! شک دارم

صدایی پشت خط آمد: عزیزم دوستت دارم ...

کمی لبخند یا گلبوسه بهتر نیست! شک دارم

به این خطها که می افتند روی هم و می بافند

عروسک زندگی بی تو میسر نیست! شک دارم

بیا و با غرور مرده ام بازی نکن گفتم:

ببینم نازنین گوش شما کر نیست! شک دارم

چندشم میشود

شیشه نازک احساس مرادست نزن  

چندشم می شودازلکه ی انگشت دروغ  

آنکه میگفت که احساس مرامیفهمد  

کوکجارفت که احساس مرامفت فروخت 

 

 

چه چیزی بپرسیم

امروزاین سوال توذهنم اومدکه مابایداولین چیزی که ازمعشوقمون میپرسیم چه سوالی باشه؟؟؟ 

 

خیلی بهش فکرکردم 

یاداین جمله استادقمشه ای افتادم که میگفت:اولین چیزیکه بایدازمعشوق پرسیداینه که توبه کجامیخوای بری؟؟ 

اگرهردوگفتیم مقصدمون خداست  اونوقت باهم میتونیم بمونیم وگرنه هرکدوم توی قسمتی ازراه  

راهمونوعوض میکنیم ورابطمون تموم میشه 

خیلی رواین جمله فکرکردم 

بنظرمن واقعادرسته 

اگرعشق ورزیدن اینطورباشه وهردوطرف ازخودشون بگذرن بخاطرطرف مقابل اونوقته که میبینن هردوخوشبختنوازهیچ چیزی نگذشتن  

درحقیقت به خوشبختی رسیدن  

 اونوقت زندگی شیرین میشه لذتبخش میشه این عشق تاخداادامه داره   

نه فقط تواین دنیابلکه اون دنیاهم این عشق پابرجاست. 

 

 

 

 

هرموقع موفق به فریب دادن کسی شدی 

 

قبل ازاینکه فکرکنی چقدراحمق بو د 

 

به این فکرکن که چقدربه تواعتمادداشت

به یک دیگر دروغ نگویید 


آدم است ، 


باور می کند ، 


دل می بندد 

****

آزادم

من از آن روزکه در بندتوام آزادم  

 

خدا...  

 

 

حرفهایی که ازکسی نشنیده ام وخودتجربه کردم

 خدایاممنونم ازاینکه درپستیهاوبلندیهای زندگی تجربه هایی به من آموختی که سرلوحه راه زندگیم باشند

درزندگی یادگرفتم که بااحساس باشم اما عقل رادورنیندازم 

درزندگی یادگرفتم که عشق بورزم به یک عاشق وبزرگترین عاشق خداست 

درزندگی یادگرفتم که دنیامانند کوهی که امواج صدایمان رابه خودمان برمیگرداند    اعمالورفتارمارابه خودمان برگشت میدهد  

پس بعضیوقتهابایدنشستودیدکه کسانیکه به دروغ فردی رازیرسوال میبرندچگونه کارهایشان بخودشان بازمیگرددوشرمساری برایشان باقی میماند

درزندگی یادگرفتم که ببخشم امابخشش وقتی صورت میگیردکه فردواقعاطلب بخشش کندویادگرفتم بخشیدن هم زمانی خاص به خوددارد

درزندگی یادگرفتم که بایدازتجربیات استفاده کردوبایدتجربه کسب کرد اماازراه درست  

درزندگی یادگرفتم که کسانیکه دروغ میگویندهرگزنمیتوانندعشق بورزندوهرگزبه آرامش واقعی نمیرسندوهمیشه اظطراب واسترس همراه انهاست وهیچوقت به مقصدنمیرسند   

درزندگی یادگرفتم که خوشبختم چون خدایی دارم بزرگترازوسعت افکارم ومرابه تمام خوشبختیهارسانده ومیرساند 

درزندگی یادگرفتم درزمانیکه فکرمیکنم ازهمه اسرارورموززندگی اگاهم هیچ چیزنمیدانم پس یادگرفتم که همیشه یادبگیرم  

خدایاممنونم ازت 

دوسنداره واقعیت:سید مصطفی میربشری

 

 

دردودل خودمونی باخدا

سلام خدای من 

امروزآمده ام که حرفهایی رابگویم که نه ازکسی شنیده ام نه کسی برایم بازگو کرد بلکه درسهایی بودکه درزندگی یادگرفتم 

گاهی وقتهاانسان نمیدونه که خوشبخته  بایدبعضی افرادوببینه وبابعضی زندگیهاآشنابشه تابه این راز پی ببره 

امروزکه این حرفهارومیزنم حس میکنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم    

آرامشی که دارموبادنیاعوض نمیکنم 

خوشبختی اون چیزیه که گاهی بعضی انسانهادارنودنبالش میگردن 

خدایاممنونم ازت بخاطره این آرامش 

این ارامشیوکه دارموباهیچ چیزی عوض نمیکنم 

ارامش یعنی اینکه وقتی سر  روی بالش میزاریم یاوقتیکه چشمهامونوبازمیکنیم احساس نکنیم به کسی بدهکاریم ازهرلحاظ چه مادی چه معنوی 

انسانهایی که دروغ میگن هیچوقت آرامش ندارن انسانهاییکه همیشه کارهایی میکنن که بایدپنهانش کنن همیشه عصبین همیشه درون خودشون نگرانن که مباداکاراشون یادروغهاشون برملابشه   هیچوقت نمیتونن زندگی کنن این انسانهاافرادیوکه باهاشون درتماسن روعصبی میکنن وآرامشوازاوناهم میگیرن پس بایدازشون دورشد 

وبرعکس افرادی که صادقند وروراست وآرامش دارن همیشه توهرجمعی به دیگران آرامش میدن واطرافیانشون ازبودن بااین افرادحس ارامشوتجربه میکنن 

 افرادیکه روراست نیستن شایدجلوخیلیاخودشونوخوب جلوه بدن ودیگرانوبداما هیچوقت ماه پشت ابرنمونده وهیچوقت به آرامش واقعی نمیرسن  

خوشبختی اون چیزی نیست که گاهیوقتامافکرمیکنیم 

گاهی یه کارگرساده خوشبختی وثروتی داره که باگنج  قارون عوضش نمیکنه وقارون همیشه درحصرت اون خوشبختی میمونه  

خوشبختیوبایددیدوحس کرد 

ممنونم ازت خدای من   

(سیدمصطفی میربشری)

شعرخط خطیهای ناخوانای ذهن

می کشم خطی شروعش از خیال      انتهایــــش نقطـــــــه ای در یک محال

 

از محال آمــــد به خاطـــــــر نام دل      زانکـــــــــه دل را در محالاتــــست بال

 

آتشی بـــــا آه بــــــــر پـــا می کنم      تا بســــوزم سینــــــــه را در اشتـعال

 

چونکه فریاد از دلم برخاست سخت      باز می گویم کمــــــی دیگــــــــر بنال

 

هر بلا بر مـــــــن رسید از دل رسید      جان به لب آمد، زبان در قیـــــل و قال

 

هرچه را من می کشیدم با سفیـــد      پشت سر در دست ِ دل دیـــدم زغال

 

ای رفیقان! بی دلی امــــــری محال      با دلـــم هم روی زردم چــــــــون هـلال

 

پاره خطّ زندگی کِی دسـت ماست؟     کی به دست خود نوشتیم خطّو خال

 

دست ِ ما را دسـت ِ دل دادند دوش      خط کش و پــــرگار ِ ما هیچست حال

 

آنکه ما را بی قلم خــــط داده است        می دهــد مـــــــا  را به میلش انتقال

 

از شــــروع ِ  خــــطّ  ِ  ما تا انتهــا        دل مهندس باشـــــد و مـــــــا اشتغال

 

پس قلم را دست دل بایـــــد سپـرد        بعد از این دل می کشد نقش ِ کمال

 

میکشم خطّی شروعــش نقطه ای       نقطه ی پایـــــــــان بمانــــــد در خیال 

 

 خط خطی های ناخوانا 

آرمان (خط خطیهای من)

کانت

کانت نوکری داشت که پیرمرد ِ مسنی بود. خود ِ کانت هم خیلی فقیر بود طوریکه یکدونه پیرهن داشت که وقتی میشستش، اونقدر بیرون نمی رفت تا اون خشک بشه. یه لا قبا بود. حالا حساب بکنین که چنین آدمی چقدر می تونه به نوکرش پول بده. این پیرمرد هم زن و بچه داشت و خیلی هم محتاج بود، اما هر ماه نصف حقوقش رو به یه زن بسیار فقیری می داد که چندتا بچه ی قد و نیم قد داشت. کانت که از این موضوع مطلع شد از خودش سؤال کرد:
1- چرا این کار رو می کنه؟
2- چرا همه ی آدمها این کار رو خوب میدونن؟ عقل که میگه این کار خوب نیس. پس خوب بودن ِ این کار از کجا میاد؟

    اگه خوب فکر کنین همین دو سؤال معاد رو اثبات میکنه. هر کس می شنوه فلانی گذشت کرده از حقش میگن: چه جوانمردی! هرکس رفتار پوریای ولی رو می بینه، با این وجود که او زمین خورد میگه چه بزرگی و مقامی 

 

 

 

ای درون پرور ِ برون آرای
ای خرد بخش ِ بیخرد بخشای
                        (سنایی)
 
ذره ای دردم ده ای درمان ِ من
زانکه بی دردت، بمیرد جان ِ من  
 
                        (عطار)   
 
 
برای گفتن بعضی حرف ها به هم ، حرمت قائل باشید *
 
 
                                   

 

 

 

 

 

کسی که دعا می کند را

کسی که دعا می کند را

                                    دست کم نگیرید.
                                       "
                                                       دکتر حسین الهی قمشه ای  
   
 
 کسی که بینایی را خلق کرده است، یقینا بیناست . یک کور نمی تواند بینایی را خلق کند. پس او تو را می بیند. از او کمک بخواه    
 
 
 
 
آیا خودت را خوب شناخته ای؟!
اگر اینطور نیست، چطور انتظار داری دیگری را خوب بشناسی؟!!
 
 
                                  

خدا کسیه که هیچوقت،

خدا کسیه که هیچوقت، از قبل از ازل تا بعد از ابد، به خواب نمیره. ما چکار کنیم که به خواب نریم و نیروهای به خواب رفته مون بیدار شن؟

  اهل ِ معرفت خوابشون هم عین بیداریشونه. خیلی از جوابها رو در عالم ِ خواب  پیدا می کردن. اگه خواب به معنی بی خبری باشه، این خواب که دیگه خواب نیست. به نیایشهای فردوسی نگاه کنین:

بنام خداوند ِ جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
خداوند ِ نام و خداوند ِ جای
خداوند ِ روزی ده ِ رهنمای
 
ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارنده ی برشده گوهر است  (برشده گوهر = عقل)
 
خرد گر سخن برگزیند همی
همانرا گزیند که بیند همی
 
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه ی سنجی، کِی گنجد او؟

برای بلند شدن باید

برای بلند شدن باید دعا کرد. دعا رو دست کم نگیرین. کسی که دعا می کنه رو هم دست کم نگیرین. دعا یعنی استجابت. همون موقع که دعا می کنی مستجاب میشه. تمام نیروهای درونت بسیج میشن. نیروهایی که در خواب بودن بیدار میشن و هم هدف میشن. آخه خیلی چیزها در وجود ِ ما خوابیده و دعا یعنی بسیج ِ نیروهای درون.  

 

استادالهی قمشه ای

پرسند الهی کیستیِ؟ من

پرسند الهی کیستیِ؟ من عاشقی بی حوصله
                آواره ای بی خانمان، دیوانه ای بی سلسله  
 
                                        (حکیم الهی قمشه ای)  
 
 
 
پروانه ای پر سوخته، شمع ِ وفا افروخته،
               زهر ِ صفا آموخته، عشق و جنون و  ولوله
خندیم ما دیوانگان، بر قصر و کاخ ِ خاکیان
              آن سان که می خندد فلک بر آشیان ِ چلچله

اوست مقدس که فناییش نیست

اوست مقدس که  فناییش نیست

   عمر ِ ما هفتاد سال و هشتاد سال که نیست. ما بودیم و هستیم و خواهیم بود. گریزی از این نیست. ما چه بخوایم و چه نخوایم نمی تونیم بمیریم. مرگ نداریم. اون مرگی هم که میگن یه چیز ظاهریه برای اینکه بقیه که مردن ِ ما رو می بینن به فکر فرو بیفتن و دست بردارن از تکرار کارهای بیهوده.

   در مقابل عمر نامتناهیی که داریم این عمر ِ ما صفره. فکر نکن که هفتاد سالته. همه مون تا نود سالگی بچه شیرخوره ایم.

   یه حکیم انگلیسی در کتابی بنام  Nursling of Eternity میگه تازه موقع مرگ ما رو از شیر میگیرن و بهمون شکر میدن!

   حالا با این عمر ِ جاودانه چه بکنیم؟ بیاین توی این عمر نامتناهی شغلمون رو بیابیم. شغل اصلی ما عاشقیه. عاشق ٍ پروردگار بودنه. عاشق خدا بودن هم یه چیز ِ خیالی نیست که بریم توی یه معبدی خودمون رو حبس کنیم و با دنیا تماس نداشته باشیم. خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد. عاشق ِ خدا بودن یعنی عاشق ِ زیبایی بودن، عاشق ِ دانایی بودن و ....

 

   ما اول توی بهشت بودیم.

   گفتند: میوه ی هستی نخور، چون هستی قید ایجاد میکنه و ما خوردیم و مقید شدیم. یعنی اول به قید ِ نیستی، آزاده بودیم. آزاد و راحت. اما خواستیم از نیستی با پیدا کردن ِیک  صورت ِ اختصاصی "هست" بشیم. پس از شر ٍ نیستی راحت شدیم. شدیم موجود.

   بعد گفتند به میوه ی ترکیب نزدیک نشو. چون مرکب شدن ناراحتی داره. عناصر که ترکیب می شن، بعدا می خوان از هم جدا بشن و پوست از سرمون میکنن. درواقع گندم یا سیب رمزی از همون میوه ی درخت ٍ ترکیبه.  حالا که اون میوه رو خوردی و اومدی توی عالم  ِ ترکیب.  فکر نکن که دیگه تموم شد.  ما هنوز هم داریم میوه می خوریم!

   اون موقعی که بچه بودیم، توی بهشت ِ کودکی ِ خودمون بودیم. اما آرزوی بزرگ شدن داشتیم. میوه ی عقل رو خوردیم و شدیم مکلف.

   البته درسته که به توصیه ی نخور گوش نکردیم اما این نخورنخورها رو برای این گفتند که ما رو تشویق به خوردن بکنن! اگه نمی گفتن نخور ممکن بود صد سال که بگذره هم از کنار ِ این میوه رد نشیم، اما چون اشاره کردن بهش و گفتن نخور، ما تحریک به خوردن شدیم. مثل موقعی که مثلا میگن لواشک نخور و بمحض گفتن ِ این حرف ما بزاقمون تحریک میشه برای خوردن. ما این میوه ها رو خوردیم و خوب کاری هم کردیم، چون در مشکلاتش تجربه ها کسب می کنیم و به حکمتهایی میرسیم.

  

بعد از مکلف شدن گفتند میوه ی درخت علم رو نخور. چون نهایتا اگه اشتباهی کنی میگن جاهله و نمی دونه و مسؤول نیست. اما اگه عالم بشی دیگه مسؤول میشی. ما گوش نکردیم و خوردیم!

   بعد از علمِ گفتند لااقل میوه ی درخت ِ عشق رو نخور چون عشق چیز ساده ای نیست و حریفش نیستی. حتا کوه هم از پذریفتن ِ این بار خودداری کرد.  "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها". اما ما عاشق شدیم و میوه ی عشق رو هم خوردیم.

 

                         "
                            تنها شغل عالم عاشقیست.

آدم فقط وقتی

آدم فقط وقتی گول می خورد که صاف نیست وگرنه نمی شودکه انسان فرق دروغ با راست رانفهمد چون دروغ خیلی طعم و بو و مزه اش با راست فرق می کند
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز درسخن گفتن بیاید چون پیاز ،آنچان که اگر شامه ظاهری ماسالم باشد بوی پیاز را می توانیم تشخیص دهیم
اگرشامه باطنی ما هم سالم باشدمی توانیم تشخیص دهیم و می توانیم اطلاعات رابگیریم  
استادالهی قمشه ای

انسانها معمولا

انسانها معمولا ما را تشویق می کنند که به بهای از دست دادن کنجکاوی، احتیاط را بر گزینیم و به قیمت از دست دادن ماجراجویی ، به امنیت متوسل شویم، از مجهولات بپرهیزیم و پا به وادی ناشناخته ها نگذاریم. ولی به این حقیقت توجه کنیم که زندگی که در آن لذت کشف کردن نباشد، حتما طعمی امتحان شده دارد و تکراریست...بروید و عالمهای ناشناخته را در وادی علم، هنر و موسیقی کشف کنید و لذت ببرید